14 آبان 1392
سه شنبه چهاردهم آبان نود دو ساعت چهار و نیم بعد از ظهر کلاس الکترونیکم که ساختمون بی تربیتی بود تموم...
بند و بساط رو جم کردیم و سوار موتور شدم و از هانگارد به سمت دانشکده اصلی حرکت کردم...
دیشبش بهم گفته بود که بلیط ها رو برا فردا گرفتم...
میدونستم که دیگه نزدیکای حرکتشونه و دوس داشتم یه بار دیگه برا آخرین بار ببینمش...
تماس گرفتم باهاش :
فایل رو از اینجا دانلود کنید
روزگار مج مج...برچسب : روزگار مج مج, نویسنده : مج مج atyorkide بازدید : 177
6 بهمن 1391
فکر کنم جمعه شیشم بهمن سال نود یک بود...
به فتوای پدر بزرگوار بلند شدم رفتم سالمندان تا چند روزی رو که مسعود رفته بود تهران من به جاش اونجا نگهبانی بدم...
صبح زود شیش صبح از خواب بیدار شدم و حرکت کردم و نزدیکای ساعت هشت رسیدم به درب مرکز...
زنگ زدم...
درب باز شد...
و نگاهمون به همدیگه افتاد...
و این شد اولین ملاقات ما...
اولین چیزی که به ذهنم رسید و با خودم گفتم :((دختر خوشکلیه))...
خیلی با شرم و خجالت نگاهمو ازش گرفتم و سرمو انداختم پایین و در حالی که از کنارش رد می شدم و وارد سالمندان میشدم بهش گفتم : (( سلام )).
اونم با متانت و محترمانه و عجله در حالی که سرشو انداخته بود پایین و از کنارم رد می شد که از سالمندان خارج شه بهم گفت : (( سلام )).
اولین دیدار...
اولین نگاه...
اولین سلام...
روزگار مج مج...برچسب : نویسنده : مج مج atyorkide بازدید : 175