6 بهمن 1391
فکر کنم جمعه شیشم بهمن سال نود یک بود...
به فتوای پدر بزرگوار بلند شدم رفتم سالمندان تا چند روزی رو که مسعود رفته بود تهران من به جاش اونجا نگهبانی بدم...
صبح زود شیش صبح از خواب بیدار شدم و حرکت کردم و نزدیکای ساعت هشت رسیدم به درب مرکز...
زنگ زدم...
درب باز شد...
و نگاهمون به همدیگه افتاد...
و این شد اولین ملاقات ما...
اولین چیزی که به ذهنم رسید و با خودم گفتم :((دختر خوشکلیه))...
خیلی با شرم و خجالت نگاهمو ازش گرفتم و سرمو انداختم پایین و در حالی که از کنارش رد می شدم و وارد سالمندان میشدم بهش گفتم : (( سلام )).
اونم با متانت و محترمانه و عجله در حالی که سرشو انداخته بود پایین و از کنارم رد می شد که از سالمندان خارج شه بهم گفت : (( سلام )).
اولین دیدار...
اولین نگاه...
اولین سلام...
روزگار مج مج...برچسب : نویسنده : مج مج atyorkide بازدید : 176